Monday, August 31, 2009

!!من نمی دونم چرا تا ما اومدیم همه ملت یا رفتن یا کامنت دونیشونو بستن
!!!خسته نباشیم

Monday, August 24, 2009

خدا چلچراغی از آسمان آویخته است

گفتند:چهل شب ،حیاط خانه ات را جارو کن.شب چهلمین،خضر(ع)خواهد آمد. چهل سال خانه ام را رُفتم و روبیدم و خضر (ع) نیامد. زیرا فراموش کرده بودم حیاط خلوت دلم را جارو کنم

***

گفتند:چله نشینی کن. چهل شب خودت باش و خدا و خلوت. شب چهلمین بر بام آسمان خواهی رفت. و من چهل سال از چله بزرگ زمستان تا چله کوچک تابستان را به چله نشستم ، اما هرگز بلندی را بویی نبردم. زیرا از یاد برده بودم که خودم را به چهلستون دنیا زنجیر کرده ام

***

گفتند دلت پرنیان بهشتی است. خدا عشق را در آن پیچیده است. پرنیان دلت را واکن تا بوی بهشت در زمین پراکنده شود
چنین کردم، بوی نفرت عالم را گرفت. و تازه دانستم بی آنکه با خبر باشم، شیطان از دلم چهل تکه ای برای خودش دوخته است
به اینجا که می رسم ، ناامید می شوم، آن قدر که می خواهم همه سرازیری جهنم را یکریز بدوم. اما فرشته ای دستم را می گیرد و می گوید: هنوز فرصت هست، به آسمان نگاه کن. خدا چلچراغی از آسمان آویخته است که هر چراغش دلی است. دلت را روشن کن. تا
چلچراغ خدا را بیفروزی. فرشته شمعی به من می دهد و می رود

***

راستی امشب به آسمان نگاه کن، ببین چقدر دل در چلچراغ خدا روشن است

عرفان نظرآهاری

Friday, August 21, 2009

ما همسایه خدا بودیم

شاید مرا دیگر نشناسی،شاید مرا به یاد نیاوری.اما من تو را خوب می شناسم.ما همسایه شما بودیم و شما هم همسایه ما و همه مان همسایه خدا
یادم می آید بعضی وقت ها می رفتی و زیر بال فرشته ها قایم می شدی.و من همه آسمان را دنبالت می گشتم؛تو می خندیدی و من پشت خنده ها پیدایت می کردم
خوب یادم هست که آن روز ها،عاشق آفتاب بودی.توی دستت همیشه قاچی از خورشید بود.نور از لای انگشت های نازکت می چکید.راه که می رفتی ردّی از روشنی روی کهکشان می ماند
یادت می آید؟گاهی شیطنت می کردیم و می رفتیم سراغ شیطان.تو گلی بهشتی به سمتش پرت می کردی و او کفرش در می آمد.اما زورش به ما نمی رسید.فقط می گفت:همین که پایتان به زمین برسد،می دانم چطور از راه به درتان کنم
تو، شلوغ بودی،آرام و قرار نداشتی.آسمان را روی سرت می گذاشتی و شب تا صبح از این ستاره به آن ستاره می پریدی و صبحدکه می شد در آغوش نور به خواب می رفتی
اما همیشه خواب زمین را می دیدی.آرزویی رویاهای تو را قلقلک می داد.دلت می خواست به دنیا بیایی. و همیشه این را به خدا می گفتی. و آنقدر گفتی و گفتی تا خدا به دنیایت آورد.من هم همین کا را کردم. بچه های دیگر هم؛ما به دنیا آمدیم و همه چیز تمام شد
تو اسم مرا از یاد بردی و من اسم تو را،ما دیگر نه همسایه هم بودیم و نه همسایه خدا. ما گم شدیم و خدا را گم کردیم
......
دوست من ، همبازی بهشتی ام!نمی دانی چقدر دلم برایت تنگ شده.هنوز آخرین جمله خدا تو گوشم زنگ می زند:از قلب کوچک تو تا من یک راه مستقیم است،اگر گم شدی از این راه بیا
بلند شو.از دلت شروع کن
شاید دوباره همدیگر را پیدا کنیم

Wednesday, August 19, 2009

حالم از داداشم به هم میخوره!!!!

Tuesday, August 18, 2009

لیلی قصه اش را دوباره خواند.برای هزارمین بار
و مثل هر بار لیلی قصه باز هم مرد
لیلی گریست و گفت:کاش اینگونه نبود
خدا گفت:هیچ کس جز تو قصه ات را تغییر نخواهد داد
لیلی!قصه ات را عوض کن
لیلی اما می ترسید.لیلی به مردن عادت داشت
تاریخ به مردن لیلی خو کرده بود
.
.
.
خدا گفت: لیلی عشق می ورزد تا نمیرد.دنیا،لیلی زنده می خواهد
لیلی آه نیست،لیلی اشک نیست،لیلی معشوقی مرده در تلریخ نیست.لیلی زندگیست.لیلی!زندگی کن
اگر لیلی بمیرد،دیگر چه کسی لیلی به دنیا بیاورد؟چه کسی غبار اندوه رااز طاقچه های زندگی بروبد؟
چه کسی پیراهن عشق را بدوزد؟
لیلی قصه ات را دوباره بنویس

عرفان نظرآهاری

Monday, August 17, 2009

، خدا مشتی خاک را بر گرفت.می خواست لیلی را بسازد
از خود در او دمید. و لیلی پیش از آنکه با خبر شود،عاشق شد
سالیانی ست که لیلی عشق می ورزد.لیلی باید عاشق باشد
زیرا خدا در او دمیده است و هرکه خدا در او بدمد عاشق می شود
لیلی نام تمام دختران زمین است؛ نام دیگر انسان
.......................................
خدا گفت: به دنیایتان می آورم تا عاشق شوید
آزمونتان تنها همین است:عشق. و هر که عاشق تر آمد
نزدیکتر است.پس نزدیکتر آیید،نزدیکتر
عشق،کمند من است.کمندی که شما را پیش من می آورد.کمندم را بگیرید
و لیلی کمند خدا را گرفت
خدا گفت: عشق،فرصت گفتگو است.گفتگو با من
با من گفتگو کنید


عرفان نظرآهاری

Saturday, August 15, 2009

من نمی دونم این دماغ عمل کردن چه صیغه ایه دیگه،همه ملت ما باید دماغشون عمل کرده باشه!به قول داداشم میگه فقط تو و دوستات تو دانشگاه موندین!:))این چیزه که هی تبلیغ میکنه خیلی خنده داره:کوچیک کنه دماغ آیدان،نمی خواین احیانا؟جالب اینه
همه آدم های توش خودشون دماغ عملین:دی !من نمی دونم واقعا کی میاد یه همچین چیزه مسخره ای رو بخره ؟!والا خواننده ها هم اینقدر به دماغشون کار ندارن از سلندیون اینا باید یاد بگیریما! :دی

Thursday, August 13, 2009

ما همیشه صدای بلند را می شنویم
پر رنگ ها را می بینیم
سخت ها را می خواهیم
غافل از اینکه خوب ها آسان می آیند
بی رنگ می مانند
بی صدا می روند
.
.
.

Wednesday, August 12, 2009

من تمام هستی ام را در نبرد با سرنوشت،در تهاجم با زمان آتش زدم
من بهار عشق را دیدم ولی باور نکردم یک کلام،در جزوه هایم هیچ ننوشتم
من از مقصدها پی مقصودهای پوچ افتادم ،تا تمام خوبی ها رفتند و خوبی ماند در یادم
من به عشق منتظر بودن همه صبر و قرارم رفت
بهارم رفت
عشقم مرد
یادم رفت

Saturday, August 1, 2009

میگن کسی که میگرید یه غم داره.. کسی که میخندد 1000 غم و کسی که میخنداند 1001 غم

راست میگن