من تمام هستی ام را در نبرد با سرنوشت
در تهاجم با زمان آتش زدم
من بهار عشق را دیدم ولی باور نکردم یک کلام
در جزوه هایم هیچ ننوشتم
من از مقصد ها پی مقصود های پوچ افتادم
تا تمام خوبی ها رفتند و خوبی ماند در یادم
من به عشق منتظر بودن همه صبر و قرارم رفت
بهارم رفت
عشقم مُرد
یادم رفت
پ.ن :دقیقا همین!انگار بی هدف واسه خودم هستم!نمی دونم چی خوبه،چی بد یا کی خوبه
چی کار دارم می کنم اصن!خدا کجام!خدا چرا این کارا رو می کنم!چرا ای کارا رو می کنی!خدا آخه چرا؟!؟!؟خدا هنوزم دارم یعنی تاوان پس می دم؟!توان حماقت!چقد سخته!تا کی؟!آخه تا کی خدا!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟یعنی خودم نمی خوام تموم شه حتما!اگه نه که تا حالا تموم می شد!!!حتما
ولی آخه واسه ی چی،واسه ی کی؟!بی آرزو موندم خدا!