Tuesday, November 17, 2009

من تمام هستی ام را در نبرد با سرنوشت
در تهاجم با زمان آتش زدم
من بهار عشق را دیدم ولی باور نکردم یک کلام
در جزوه هایم هیچ ننوشتم
من از مقصد ها پی مقصود های پوچ افتادم
تا تمام خوبی ها رفتند و خوبی ماند در یادم
من به عشق منتظر بودن همه صبر و قرارم رفت
بهارم رفت
عشقم مُرد
یادم رفت
پ.ن :دقیقا همین!انگار بی هدف واسه خودم هستم!نمی دونم چی خوبه،چی بد یا کی خوبه
چی کار دارم می کنم اصن!خدا کجام!خدا چرا این کارا رو می کنم!چرا ای کارا رو می کنی!خدا آخه چرا؟!؟!؟خدا هنوزم دارم یعنی تاوان پس می دم؟!توان حماقت!چقد سخته!تا کی؟!آخه تا کی خدا!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟یعنی خودم نمی خوام تموم شه حتما!اگه نه که تا حالا تموم می شد!!!حتما
ولی آخه واسه ی چی،واسه ی کی؟!بی آرزو موندم خدا!

5 comments:

  1. ghashangish ine ke javabesh too dele khode neveshte hast:-)

    ReplyDelete
  2. مث‌كه اين روزا هيشكی اعصاب معصاب نداره :)
    فك كنم تاثير آب و هواس

    ReplyDelete
  3. چی بگم!احتمالش هس!آخه این روزا هوا بسی 2نفرس !:D

    ReplyDelete
  4. البته من یهو از یه چی دیگه ناراحت بودم!ولی الان نه دیگه!دوره داره!:))

    ReplyDelete
  5. CM doonio kharab kardam ke dochare ghooroore kazeb nasham =))

    ReplyDelete

Samo