واقعیت این است که نمی فهمم چگونه می توان تا این حد به انسان ها نزدیک شد ؟!
برای من رابطه ها همیشه از دور شکل واقعی به خود می گیرند !
من از دور انسان ها را می بینم ، درک می کنم و حتی با آنها زندگی می کنم !
انگار همیشه خودم را در یک چهارچوب زندانی کرده ام و خواسته ام که نباشم !
و بیشتر اینکه من را نبینند !
اما مشکل اینجا است که اگر روزی آمد و به شکل واقعی عشق معنا گرفت چه باید کرد ؟!
باید از دور عشق ورزید ؟!
یا اینکه حصارها را کنار زد و حتی بیش از حد معمول جلو آمد !
ترجیح می دهم فکر نکنم !
شکست را می بینم !
شکست !
برای من رابطه ها همیشه از دور شکل واقعی به خود می گیرند !
من از دور انسان ها را می بینم ، درک می کنم و حتی با آنها زندگی می کنم !
انگار همیشه خودم را در یک چهارچوب زندانی کرده ام و خواسته ام که نباشم !
و بیشتر اینکه من را نبینند !
اما مشکل اینجا است که اگر روزی آمد و به شکل واقعی عشق معنا گرفت چه باید کرد ؟!
باید از دور عشق ورزید ؟!
یا اینکه حصارها را کنار زد و حتی بیش از حد معمول جلو آمد !
ترجیح می دهم فکر نکنم !
شکست را می بینم !
شکست !
مژده
پ.ن :غم با همه بیگانگی...هر شب به ما سر می زند
عاشق نشدم ... درد عشق رو هم درک نمی کنم
ReplyDeleteحالا حس می کنی!هنوز زوده!ولی اون تیکه اش که نوشته باید از دور عشق ورزید؟سوال همیشگی من بوده واقعا که باید چی کار کرد!از یه طرفم حس می کنی که ممکنه غرورت خرد شه!البته ممکنه ها!همیشه این طور نیس!
ReplyDelete!متن این پستت انگار نوشتار چیزیه که تو مغز منه
ReplyDelete